بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۱
بهمن

روی دستش نشست،

نیشش را فرو برد و شروع کرد به مکیدن خون،

مادر بی‌حرکت ماند؛

اگر او را فراری می‌داد

ممکن بود در تاریکی شب به سراغ کودکش بیاید.

مادر


خورشید را می‌دیدم

که هر روز دیرتر از پدرم بیدار می‌شود

اما زودتر از او به خانه برمی‌گردد

پدر


وقتی انسان حق پدرو مادرش را ادا کند

جمال امام‌ها پیدا می‌شود

نکند حق آنها را ضایع کنی ک راهت بسته می‌شود

اگر زنده‌اند یا مرده،

هرطور که می‌توانی آنها را از خودت راضی کن.

حاج اسماعیل دولابی


عکس از مهدی چگنی و حمید ارونقی

  • کنیز ملکه مدینه
۲۸
دی




ج هان را ادامه می‌دهیم


امانت خدا بر زمین مانده بود.
آدمیان می‌گذشتند بی‌هیچ باری بر شانه‌هایشان
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد
قول نخستین و بیعت اولین را.

پیامبر گفت:
ای آدمیان ای آدمیان!

این امانت از آن شماست بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را
توان بر دوش کشیدنش نیست
پس به یاد آورید انسان را و دشواری‌اش را
اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت:
عشق است، عشق است.
عشق است که بر زمین مانده است.
مجال اندک و فرصت کوتاه
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می‌گذرد
اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت:
آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی
امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی
زیستن است.

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.

و در این میان کودکی ک تازه پا به جهان گذاشته بود،
با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت
زیرا پیمانش با خدا را به یاد می‌آورد.
آنگاه خدا گفت:
به پاسخ لبخند کودکی،
جهان را ادامه می‌دهیم.


عکس از هدایت سلطانی زرندی

  • کنیز ملکه مدینه
۰۹
آذر

از ماموریت که برگشت خوشحال بود

پرسید:

راستی فرمانده

گمراه کردن اینها چه فایدهای داره؟

ابلیس جواب داد:

امام اینها که بیاد عمر ما تمام میشه،

اینارو که غافل کنیم

امامشون دیرتر میاد.

با کنجکاوی پرسید

این هفته پروندهها چطور بود؟

ابلیس نگاهی به او انداخت وگفت:

مگه صدای گریه آقاشونو نمیشنوی؟


محمد ممبینی

سید رضا سعیدزاده بیدگلی

اینــــ نامهــــ سیاهــــ و اشکـــ بیانتهاااا

  • کنیز ملکه مدینه
۰۶
آذر

 

در شهر ما دیوانهای زندگی میکند

که همه او را دست میاندازند

و در کوچه پس کوچههای

شهر بازیچه بچهها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچهای دیدم

که با کودکانی که او را

ملعبه خود قرار داده بودند

با خنده و شادی بازی میکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم:

چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند

و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را

از خود نمیرانی؟؟

با خنده گفت:

((مگر دیوانه شدهام


که بندگان خدا را از خود برانم

در حالیکه میتوانم

لبخند را به آنها هدیه دهم؟)).

جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد....

دوباره از او پرسیدم:

قشنگترین و زشت ترین چیزی را که

تا به حال دیدهای را برایم تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را

برداشت و سر کشید.

با آستین لباسش

آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت:

((قشنگترین چیزی را که

در تمام عمرم دیدهام

لبخندی است که

پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.

و زشت ترین چیزی که دیده ام

مراسم خاکسپاری پدرم بود

که همه گریهکنان جسد را دفن میکردند)).

پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟

مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟

جواب داد:

((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟))

و من از آن روز در این فکر هستم

که آیا این مرد دیوانه است

یا مردم شهر ما دیوانهاند

که او را دیوانه میپندارند؟؟...

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه