کوک کن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش!
که مـؤذّن، شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب
کوک کن ساعتِ خویش!
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش!
که سحرگاه کسی
بقچه در زیر بغل،
راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش!
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش!
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش!
که در این شهر، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش!
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر
و در این شهر سحرخیزی نیست
ـو ـسحر ـنزدیک ـاست
اللهمـــــــــعجلــــــــلولیکــــــــالفرج
بحقــــــزینبــــــکبری
شعر از کیوان هاشمی
گفت: فقیرم!
گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باور کنید.
گفتند: نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد.
گفت که چه قدر دست هایش خالیست.
و چه سختی هایی شب و روز میکشد
ولی امام هنوز فقط نگاهش میکرد.
گفتند: صد دینار به تو بدهم حاضری بروی
و همه جا بگویی که از ما متنفری؟
از ما فرزندان محمد؟
گفت:نه! به خدا نیستم.
- هزار دینار؟
- نه به خدا قسم.
- ده ها هزار؟
-نه! باز هم دوستتان خواهم داشت.
گفتند: چه طوری میگویی فقیری
وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمیفروشی؟
چه طور میگویی فقیری
وقتـــــــی...
╰
╮
╰
عشقــ مــا
╰
╰
در
╮
╮
دارایــی تــو
╮
╰
╮
هســت؟؟!!