بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۸ مطلب با موضوع «داستــان‌ ڪوتـــاه» ثبت شده است

۳۱
تیر

«اعضای شورای امنیت سازمان ملل

ضمن تاکید بر انجام تحقیقات کامل، جامع و مستقل 

در خصوص سقوط هوایپیمای مسافربری مالزی،

در احترام به قربانیان این حادثه،

یک دقیقه سکوت کردند.

همچنین در این جلسه...»

راننده پیچ رادیو را می‌بندد. انگار که عصبانی باشد.

بغل دستی اش که پیرمردی است سالخورده،

با صدایی نیمه جان می‌گوید؛

درست مثل شصت و چند سال سکوت برای قربانیان فلسطینی...


پابسته

طرح از رضا جودی

  • کنیز ملکه مدینه
۳۰
تیر

گفتم: خـــــــــون...

گفت: هیـــــس، شلوغـــــش نکـــــن!

گفتم: دستــــت، پـــــات، ســـــرت...

گفت: حلالــم کـــــن.

گفتم: عبـــــاس...

گفت: یاحسیــــن

 به یاد شهدای دیروز و مدافعان شهید امروز...


طرح از محسن رضایی

  • کنیز ملکه مدینه
۰۷
ارديبهشت

خ‌انووووم... شماره بدم؟؟؟

خانوم برسونمت؟؟؟

خوشگله چند لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟؟


اینها جملاتی بود که دختر در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچاره اصلا "اهل این حرف‌ها نبود..." این قضیه به شدت آزارش می‌داد

تا جایی که تصمیم گرفت بیخیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.


روزی به امامزاده‌ی  نزدیک دانشگاه رفت...

شاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی...!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد... خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود...!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد... وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.

زیر لب چیزی می‌گفت انگار!!!

خدایا کمکم کن...


چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می‌خوان زیارت کنن!

دخترک سراسیمه بلند شد

و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...

به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شهر شد...

اما... اما انگار چیزی شده بود... دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد...!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس‌آلودی تعقیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد... با خود گفت: مگه میشه اینقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!

فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته...!!!



کوتاه‌ نوشت
  • کنیز ملکه مدینه
۲۶
فروردين

محمد علی شاه قاجار مجلس را به توپ بسته بود

و در برخی شهرها مثل تبریز غوغایی به پا بود.

ستار خان و باقر خان رهبری نبرد با محمد علی شاه قاجار را در تبریز بر عهده داشتند

شرایط به نحوی بود که حتی زنان با لباس مردانه به میدان آمده بودند

و روزنامه حکمت آن زمان با اشاره به حوادث تبریز

از شهادت ۲۷ زن شجاع تبریزی در روز ۱۸ رمضان

که به حمایت از میهن در برابر ظلم قاجار پرداخته بودند خبر داد. 

یکی از شاهدان عینی نبردها

در کتابی با عنوان قیام آذربایجان در انقلاب مشروطه نوشته است:

روزی می خواستند یکی از زخمی ها را زخم بندی کنند

مجروح اصرار می کرد به او و لباسهای خونی اش دست نزنند و بگذارند جان بدهد 

بالاخره ستارخان نصیحت کرد که موافقت بکند تا زخم او را ببندند.

مجروح از روی ناچاری گفت:

من مرد نیستم و دخترم. میل ندارم لباس از تن بکنم تا زخمم را مداوا کنید

ستارخان منقلب و چشمانش پر از اشک شد و گفت:

(قزم! دیری اولا اولا سن نیه داویه گتدون) دختر! من که زنده ام تو چرا به جنگ رفتی.

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه