بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۲۱
تیر

 

 

هنگامی که حضرت یوسف را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند،

مردی با دیدن چهره‌ی پاک و معصومانه‌ی آن حضرت متأثر شد

و رو به مردمی که برای خرید و فروش بَرده جمع شده بودند، گفت:

 

«به این کودک غریب و بی‌گناه رحم کنید و با او مهربان باشید».

 

حضرت یوسف که با وجود سن کم، ایمان و اعتمادبه‌نفس کاملی داشت، 

به آن مرد رو کرد و گفت:

 

«آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی‌شود».

 

«ــــــــیارفیـــــــق من لارفیــــــق لهـــــــ»

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۱۰
تیر

 

انتهای افق

 

شب چهارم خرداد 1361، از فرط خستگی و بی‌خوابی

چشم‌هایمان را به ضرب گذاشتن چوب کبریت لای پلک‌ها باز نگه داشته بودیم.

 

کل ایران جشن گرفته بودند و صدای تکبیر ملت، به شکرانه فتح خرمشهر،

از رادیو و بلندگوهای سیار تبلیغات بلند بود.

 

همان‌طور که داشتم تلوتلوخوران و خواب‌آلود، از کار خاکریز جاده اصلی شلمچه می‌گذشتم،

زیر نور منورها دیدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسیجی‌های واحد تبلیغات،

که پرچم تیپ‌مان را به دست داشتند، کنار خاکریز مشغول صحبت است.

 

جلوتر رفتم.

 

شیندیم یکی از بچه‌ها به حاج احمد می‌گفت:

حاج آقا! بی‌خوابی این چندین شب، امان ما را بریده.

ان‌شاءالله امشب با یک خواب ناز و  پرملاط تلافی می‌کنیم.

 

حاجی دستش را روی دوش او انداخت و او را با خودش از سینه‌کش خاکریز بالا برد،

جایی را در روبروی ما، در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت:

ببینم بسیجی! می‌دانی آنجا کجاست؟

 

آن برادر کمی گیج شده بود گفت:

نمی‌فهمم حاج آقا!

 

حاج احمد گفت:

ینی‌چه مومن! نمی‌فهمم چیه؟!

آنجا انتهای افق است.

من و تو باید این پرچم خودمان را آن‌جا بزنیم.

در انتهای افق...

 

هروقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد برو بگیر بخواب ولی تا آن‌وقت نه!

 

خدا می‌داند سال ها بعد از آن شب، هربار این جمله حاج احمد به یادم می‌آمد، کلافه می‌شدم

که آخر خدایا! افق که انتها ندارد!

پس مقصود حاج احمد چه بوده؟...

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۰۳
شهریور

 

امام رئوف

 

مرد گفت: «سفر سختے بود. یڪ ماه طول ڪشید».

 

فرمودند: «خوش آمدی

 

مرد گفت: «ببخشید ڪـہ دیر وقت رسیدم.

بے‌پناه بودטּ مرا مجبور ڪرد

ڪـہ در ایـטּ وقت شب، مزاحم شما شوم».

 

لبخند زدند و فرمودند:

«با ما تعارف نڪن!

ما خانوادہ‌اے میهماטּ‌دوست هستیم».

 

در ایـטּ هنگام روغـטּ چراغ گردسوز فرو نشست

و شعلـہ‌اش آرام آرام ڪم‌نور شد.

 

میهماטּ دست برد تا روغـטּ در چراغ بریزد،

اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزטּ چراغ را پر ڪرد.

 

مرد گفت: «شرمندہ ام!

ڪاش ایـטּ قدر شما را بـہ زحمت نمے‌انداختم».

 

امام در حالے ڪـہ با تڪـہ پارچـہ‌ای،

روغـטּ را از دستش پاڪ مے‌ڪرد، فرمودند:

ما خانوادہ‌اے نیستیم ڪـہ میهماטּ را بـہ زحمت بیندازیم».

 

.

.

.

 

پسر، پسر فاطمـہ است

 

  • کنیز ملکه مدینه
۲۴
تیر

 

شنیدم در ڪتاب یڪے از بزرگاטּ انگلیس،

ڪـہ سفیرش در ایراטּ گفت:

 

روزے سوارہ در خیاباטּ طهراטּ مےگذشتم،

دیدم امیر با ڪوڪبـہ و جلالش مےگذرد.

پیادہ شدم.

امیر ملتفت شد. ایستاد تا بـہ او رسیدم.

 

بایڪدیگر بـہ بازدید ساختماטּ قراول خانـہ‌ها رفتیم.

دیدم بالاے هر قراول‌خانـہ پرچم ایراטּ است.

پرسیدم: مگر اینجا طهراטּ و مرڪز ایراטּ نیست؟

گفت: چرا.

گفتم: براے نشاטּ دولت یڪ بیرق ڪافے است.

ایـטּ همـہ بیرق از چیست؟

گفت:

آטּ قدر بیرق از ایراטּ بلند ڪنم

ڪـہ بیرق شما در آטּ میاטּ گم شود،

 

دیدم عجب ڪلّـہ غیور و بلند همتے دارد.

 

 

 رهبرا
 
 پرچم بـہ دست توست
،

خیالم آسودہ ست.

 


 داستان‌هایی از امیرکبیر

  • کنیز ملکه مدینه
۱۳
بهمن

17:32:09

من هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم چون اگه اشک بریزم آذربایجان شکست می‌خورد

و اگر آذربایجان شکست بخورد ایران زمین می‌خورد...

اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.

حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم... بدون غذا... بدون لباس...

از قرارگاه اومدم بیرون... چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش...

دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست‌پا رفت به طرف بوته علف...

علف‌رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها‌رو خوردن...

با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...

اما... مادر کودک اومد طرفش و بچش‌رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم...

خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...

اونجا بود که اشکم دراومد...

................................................................

رهبــــــــــرا

خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...


اشک ستارخان

عکس از نیما آشنا

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه