بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه» ثبت شده است

۰۳
ارديبهشت


روی زمین افتاده بود.

تو یه دستش قنداق بچش بود، تو یه دستش قنداق تفنگ...

از یه طرف سربازای عراقی بهش نزدیک میشدن، از یه طرف خاطرات زن و بچش ازش دور...

با یه دستش میخواست تفنگو از زمین بلند کنه اما دیگه جونی نداشت،

با دست دیگش خاکو کنار میزد و عکس زن و بچه‌شو لای خاک پنهان می‌کرد،

نمی‌خواست حتی عکسشون به دست دشمن بیفته...


امیر عضد

  • کنیز ملکه مدینه
۲۶
فروردين

محمد علی شاه قاجار مجلس را به توپ بسته بود

و در برخی شهرها مثل تبریز غوغایی به پا بود.

ستار خان و باقر خان رهبری نبرد با محمد علی شاه قاجار را در تبریز بر عهده داشتند

شرایط به نحوی بود که حتی زنان با لباس مردانه به میدان آمده بودند

و روزنامه حکمت آن زمان با اشاره به حوادث تبریز

از شهادت ۲۷ زن شجاع تبریزی در روز ۱۸ رمضان

که به حمایت از میهن در برابر ظلم قاجار پرداخته بودند خبر داد. 

یکی از شاهدان عینی نبردها

در کتابی با عنوان قیام آذربایجان در انقلاب مشروطه نوشته است:

روزی می خواستند یکی از زخمی ها را زخم بندی کنند

مجروح اصرار می کرد به او و لباسهای خونی اش دست نزنند و بگذارند جان بدهد 

بالاخره ستارخان نصیحت کرد که موافقت بکند تا زخم او را ببندند.

مجروح از روی ناچاری گفت:

من مرد نیستم و دخترم. میل ندارم لباس از تن بکنم تا زخمم را مداوا کنید

ستارخان منقلب و چشمانش پر از اشک شد و گفت:

(قزم! دیری اولا اولا سن نیه داویه گتدون) دختر! من که زنده ام تو چرا به جنگ رفتی.

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
۱۹
فروردين

خواهر

شب بود و او با دوستش روی پله‌ جلوی ساختمان نشسته بودند.

 به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه می‌آمد اشاره کرد.

بلند شدند و به سمت او رفتند.

هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت:

«برگردیم؛ خواهرمه!!!»


نویسنده: محمد ممبینی

  • کنیز ملکه مدینه
۱۸
فروردين


ما فرفره نداشتیم

بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند.

مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.

ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ.

گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید

 

از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم.

مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد.

اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید. خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد.

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه