بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

۱۴
بهمن

 

او در عملیات محمد رسول الله،

دو مجروح را که انتقالشان در حین عقب نشینی به پشت جبهه امکان پذیر نبود،

کنار تخته سنگی پنهان کرد و پس از زخم بندی آنان، به علت روشنایی هوا،

به مقر نیروهای خودی در پنج قله بازگشت؛

ولی به محض تاریک شدن هوا،

ضمن طی نمودن مسیر سخت کوهستانی ـ آن هم در عمق مواضع دشمن ـ

یکی از آن مجروحین را به عقب منتقل کرد.

 

دو شب بعد، وقتی می‌خواست برای آوردن مجروح دیگر برود،

بچه خواستند همراه او بروند؛ اما قبول نکرد و گفت:

راهکاری که من از آن عبور می‌کنم، خیلی حساس است.

خودم تنها میروم تا دشمن متوجه نشود.

 

آن شب حسین رفت و حوالی صبحدم بود که بازگشت.

بچه ها با خوشحالی به استقبالش رفتند؛

ولی چهره حسین که جوان بسیجی را بر دوش گرفته بود،

سخت محزون به نظر می رسید.

خوب که توجه کردند، دیدند پیکر خونینی که بر دوش حسین است،

جان در بدن ندارد.

حسین با بغضی در گلو گفت:

تیر به پایش خورده بود؛

ولی به خاطر خونریزی زیاد، مظلومانه به شهادت رسیده است

 

 

 

 

 


شهید حسین قجه ای

 

  • کنیز ملکه مدینه
۲۸
تیر

 

 

...دقیقاً یادم نیست چـہ روزے بود.


فڪر می‌ڪنم چهار  پنج روزے از عملیات گذشتـہ بود ڪـہ

بی‌سیم‌چے گرداטּ حنظلـہ با مرڪز پیام سپاه 11 قدر تماس گرفت و

از اپراتور مرڪز پیام خواست همّت را پاے بی‌سیم بیاورد.
 
حاجے آمد و گوشے را به‌‌دست گرفت
.
بی‌سیم‌چے حنظلـہ براے این‌ڪـہ

خبر شهادت لحظـہ بـہ لحظه‌ے تڪ بـہ تڪ ڪادرها و

نیروهاے گردان‌شاטּ را بـہ همّت بدهد،
از اصطلاح جالبے استفادہ می‌ڪرد.
 
او می‌گفت
:

حاج‌آقا؛ برادر فلانے هم رفت پیش حسـטּباقری!
 
چوטּ
حسـטּباقری قبل از همیـטּ عملیات شهید شدہ بود.
ما می‌دانستیم این‌ڪـہ بگویند فلانے رفت پیش حسـטּباقری، چه‌معنایے دارد.
 
خلاصه
، بی‌سیم‌چے حنظلـہ دم‌ به‌ دقیقـہ می‌گفت:
برادر فلانے هم رفت پیش حسـטּباقری.
 
دست آخر گفت
:


حاج‌آقا، بعثی‌ها وارد ڪانال شده‌اند و دارند بـہ بچّه‌ها تیر خلاص می‌زنند،
باطرے بی‌سیم هم دارد تمام می‌شود،

مـטּ هم با شما خداحافظے می‌ڪنم.


همّت ڪـہ بـہ پهناے صورت اشڪ می‌ریخت
و براے نجات بچّه‌ها از آטּ وضعیت ڪارے از دستش برنمی‌آمد
،

سراسیمـہ گفت:
 
ببیـטּ عزیزم
؛

با مـטּ حرف بزن،

هرچـہ دلت می‌خواهد بگو،

فقط تماس خودت را با مـטּ قطع نڪن!
 


بعد از لحظه‌ای، بی‌سیم‌چے گفت:
 
حاجے جاטּ؛

سلام ما را، بـہ امام‌ماטּ برساטּ و از قول ما بـہ او بگو؛
 

همان‌طور ڪـہ گفتـہ بودی،

  حسیــــــטּوار  جنگیدیم و

 حسیــــــטּوار بـہ شهادت رسیدیم.

 

ایـטּ را ڪـہ گفت، تماس‌اش با مرڪز پیام قرارگاه قطع شد.
 
همّت یڪ‌لحظـہ مبهوت بـہ بلندگوے مرڪز پیام نگاه ڪرد و بعد،

سراسیمـہ از قرارگاه بیروטּ رفت.
 
دنبالش رفتم
.
دیدم در آن‌دم غروبی، توے محوطه‌ے قرارگاه،

رو بـہ خورشید ایستادہ و

 های‌هاے گریـہ می‌ڪند.
 


سعید قاسمی؛ از رزمندگاטּ و شاهداטּ عینے ایטּ حماسه‌ها
گرداטּ نهم از گل‌علے بابایے

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه