✓سحر نزدیک است...
يكشنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۴۸ ق.ظ
قایق کوچک تنهایی من!
صبر کن
حادثهها میگذرند
شب!
فرو میریزد
پشت آن موج بلند!
سحری نزدیک است
دل قویدار
ک آباد و بری نزدیک است
قایق کوچک تنهایی من!
صبر کن
حادثهها میگذرند
شب!
فرو میریزد
پشت آن موج بلند!
سحری نزدیک است
دل قویدار
ک آباد و بری نزدیک است
نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد
ایستادم به نوک پنجه ی پا... اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد
هرچه کردم سپر درد و بلایش گردم
نشد ای وای که سیلی به رخش آخر خورد
آه زینب تو ندیدی! به خدا من دیدم
مادرم خورد به دیوار ولی با سر خورد
سیلی محکم او چشم مرا تار نمود
مادر از من دو...سه تا سیلی محکم تر خورد
حسن از غصه سرش را به زمین زد، غش کرد
باز زینب غم یک مرثیه دیگر خورد
قصه کوچه عجیب است مهاجر اما
وای از آن لحظه که زهرا لگدی از در خورد...