بسم رب شهدا و صدیقین
آخـر دل است دیگر...
گاهی سر به هوا می شود... گاهی سر به زیر می شود...
گاهی می گیرد... گاهی هم تنگ می شود...
تو می گویی چه کارش کنم؟ دل است دیگر
باور کن که دلم برایت تنگ شده است ... بیا...
بیا بنشین کنارم می خواهم برایت حرف بزنم
برادرم ... عزیزدلم...
اینقدر نگاهت را ندوز به چشمانم باور کن که از این نگاهت خجالت می کشم
می بینی...؟ گلو درد این بارم از سرما خوردگی نیست
عزیزدلم گلویم درد می کند از بس که این روزها بغض گرفته گلویم را می خورم...
نگاهم نکن لطفا... میخواهم برایت حرف بزنم
از کجای دلم برایت بگویم که خون دل نخورده باشد؟
سرم را پایین بگیرم یا تو سرت را بچرخان... نمی توانم...
باور کن نمی توانم سنگینی این نگاه و لبخندت را تحمل کنم
آخر این لبخند بر لبانت چیست؟
نمی خواهی بالاخره رمز این خنده و نگاهت نافذت را فاش کنی...؟
می دانم می دانم که مرا همراز دلتنگی هایت نمی دانی...
اما تو ببین... خوب دقت کن به دلم... ببین با دلم چه کردهای؟
دو زانو در برابرت می نشینم
سرم را پایین می گیرم اشک هایم را نبینی
تنها چیزی که برای گفتن دارم همین است
دوستت دارم...لطفا...دوستم داشته باش