بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عکس» ثبت شده است

۲۲
فروردين
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت این‌جا را مرتب کنید تا من برگردم،
 خودش هم رفت پشت پرده.
از آن‌جا نگاه می‌کرد می‌دید کی چه کار می‌کند،
می‌نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.

یکی از بچه‌ها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت.
سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچه‌ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و
داد و فریاد که من نمی‌گذارم کسی این‌جا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و
شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی‌گذارد مرتب کنیم.

اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده.
 تند و تند مرتب می‌کرد همه‌جا را.
می‌دانست آقاش دارد توی کاغذ می‌نویسد.
هی نگاه می‌کرد سمت پرده و می‌خندید.
دلش هم تنگ نمی‌شد.
می‌دانست که آقاش همین جاست.
توی دلش هم گاهی می‌گفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر می‌کنم.

آن بچه شرور همه جا را هی می‌ریخت به هم،
هی می‌دید این خوشحال است، ناراحت نمی‌شود.
وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.

ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد.
او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.

زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش.
شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش.

نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید

خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید

خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید



نقل از حاج اسماعیل دولابی
عکس از امین فردوسی
  • کنیز ملکه مدینه
۲۱
فروردين

باید ببینمتـــــ!

چرا کهـــــ روی نوار قلبی‌امـ♥ــــ

پیوستهـــــ نامـــــ  تو بود.

و پزشکـــــ نیز بر آخرینــــــ نسخه‌امـــــ

تو را تجویز کردهـــــ استـــــ!!!

بیا تا دیر نشدهـــــ...


نوشته: میلاد تهرانی
عکس از نیما صفرزاده

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
۱۹
فروردين

خواهر

شب بود و او با دوستش روی پله‌ جلوی ساختمان نشسته بودند.

 به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه می‌آمد اشاره کرد.

بلند شدند و به سمت او رفتند.

هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت:

«برگردیم؛ خواهرمه!!!»


نویسنده: محمد ممبینی

  • کنیز ملکه مدینه
۱۷
فروردين

اگر امر به معرف هم می‌خواهی بکنی خیلی آهستــــه،

مثل آینه باش

آینه داد نمی‌زند یقه‌ات بد است

وقتی روبروی آینه می‌ایستی جیغ نمی‌کشد بگوید

چرا موی سرت اینجوری است؟

خیلی سکـــــوت محض است، آهستـــــه،

هیچ‌کس خبردار نیست، جز تو و آینه...



علامه حسن‌زاده آملی


  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه