✓سلطنت...
در اوایل جوانی، چند نفر هم سال، هم دل و یک جهت بودیم.
دوره ای داشتیم،
هر شب در منزل یکی از دوستان می رفتیم و با هم بودیم.
یکی از آنان پدرش حسینی بود؛
یعنی به حضرت سید الشهدا علیه السلام سخت علاقه مند بود
تا جایی که شبی که نوبت میهمانی پسرش بود می گفت:
من راضی نیستم به منزل من بیایید، مگر این که روضه خوانی هم بیاید
و ذکری از حضرت سید الشهدا علیه السلام خوانده شود؛
از این رو هرشب که نوبت آن رفیق بود، مجلس ما به روضه و تعزیه تمام می شد.
پس از چندی، آن پیرمرد محترم مرحوم شد
و مرگش همه ما را سخت ناراحت کرد
تا اینکه شبی او را در عالم رؤیا دیدم و می دانستم که مرده است
و هر کس انگشت ابهام (شست) مرده را بگیرد هر چه از او بپرسد جواب می گوید؛
از این رو انگشت ابهام او را گرفتم و گفتم:
تو را رها نمی کنم تا حالات خود را برایم نقل کنی.
ترس و لرز شدیدی به او دست داد و گفت:
نپرس که گفتنی نیست.
وقتی از گفتن حالاتش مأیوس شدم گفتم:
پس چیزی را که در این عالم فهمیدی برایم بگو تا من هم بدانم.
گفت:
ما با اینکه امام حسینعلیه السلام را در دنیا یاد میکردیم نشناختیم،
اینجا که آمدم مقام و سلطنت و عزت او را مشاهده کردم،
که آن را هم نمی توانم به تو بفهمانم
جز این که خودت بیایی و ببینی.
............
گردیده عالمی همه پروانه حسیــــــن
سید محمد تقی گلستانی... کتاب طوبای کربلا... انتشارات فارس
عکس از محسن رضایی
- ۹۳/۱۱/۰۹