✓راحت میشوی...
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۰ ب.ظ
گفت: "از امت تو خیلی سختی کشیدم."
گفت: "راحت میشوی!"
گفت: "خیلی سعی کردم نجاتشان بدهم از سرگردانی و گمراهی."
گفت: "دیگر تمام شد رهاشان کن."
گفت: "نشستهاند روی منبر تو. رسواترین مردم ادعا میکند خلیفهات شده."
گفت: "خداوند پاداشت را میدهد. بهخاطر صبری که کردهای."
گفت: "لجاجت و عناد و دشمنی دیدم از امت تو."
گفت: "نفرینشان کن علیجان!"
سرش را بلند کرد طرف آسمان:
"خدایا! بدتر از من را نصیب اینها کن و بهتر از این امت را نصیب من."
پیامبر نگاهش کرد، گفت: "راحت میشوی. سحر فردا... ."
چشمهایش باز شد. سرش را تکیه کرده بود به دیوار حیاط.
ابر سیاه روی ماه را پوشاند.
خواب دیده بود.
خواب پیامبر و فاطمه را.
برگرفته از کتاب آفتاب در محراب
- ۹۳/۰۴/۲۵
ما ی طرحی داریم واسه امام زمان...
بیا تو وب اگه میخوای کمکی کنی!!!
با تشکر...