بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

داستان ما و کدخدایی که نمی‌خواست فرفره بسازیم

دوشنبه, ۱۸ فروردين ۱۳۹۳، ۱۲:۰۷ ب.ظ


ما فرفره نداشتیم

بچه‌های کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند.

مسعود و مجید نقشه‌اش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.

ما که فرفره‌دار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ.

گفت: «دیدید می‌شود، می‌توانید

 

از ترس بچه‌های کدخدا، داخل خانه فرفره بازی می‌کردیم.

مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد.

اما خبرها زود در دهکده ما می‌پیچید. خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد.

گفت: «بیخود کرده‌اند. بچه رعیت را چه به فرفره بازی

و گیوه‌اش را ورکشیده بود و آمده بود پیش عمو محمد به آبروریزی.

(بعداً شنیدیم که همان روز، کدخدا دم گوش میرآب گفته:

«این اول کارشان است. فردا همین فرفره می‌شود روروک و پس فردا چرخ چاه

بیشتر موتورپمپ‌های آب ده، مال کدخدا بود.)

 

عمو محمد که صدایمان کرد، فهمیدیم کار از کار گذشته.

فرفره را برداشت و گذاشت داخل گنجه.

درش را قفل کرد و کلیدش را داد دست بچه‌های کدخدا.

که خیالشان راحت باشد از نبودن فرفره.


رفتیم پیش بابابزرگ با لب و لوچه آویزان. فهمید گرفتگی حالمان را.

عموها را صدا زد.

به عمو محمد گفت: «خودت کلید را دست کدخدا دادی و خودت پس می‌گیری

عمو محمد مرد این حرفها نبود. همه‌مان می‌دانستیم.

بابابزرگ گفت: «بروید و قفل گنجه را بشکنید

عمو محمود گفت: «کی برایتان فرفره خرید؟ کدخدا؟!»

گفتیم: «نه عمو جان! خودتان که می‌دانید، خودمان ساختیم

گفت: «دیگر بلد نیستید بسازید؟» گفتیم: «چرا

گفت: «بهترش را بسازید

و رفت در خانه کدخدا به داد و بیداد. صدای بگومگویشان ده را برداشت.

این وسط ما، قفل گنجه را شکستیم و بهترش را ساختیم.
بچه‌های کدخدا فهمیدند. کدخدا گر گرفت.

داد زد: «یا فرفره یا حق آب و به میرآب گفت که آب را روی زمینهای همه‌مان ببندد.

کار سخت شد.

عموها از هزار راه ندیده و نشنیده، آب می‌آوردند سر زمین. که کشتمان از بی‌آبی نسوزد.

 

مسعود را گرفتند و کتک زدند. زورمان آمد.

مجید به تلافی‌اش، روروک ساخت.

کدخدا گفت که گندم و تخم‌مرغ هم ازمان نخرند.

مجید و مصطفی را هم گرفتند و زدند.


صدای عمو محمود، هنوز بلند بود اما گوشه و کنایه‌ها شروع شد.

عمو حسن جمعمان کرد و گفت:

«این جور نمی‌شود. هم فرفره شما باید بچرخد و هم زندگی ما

از بابابزرگ رخصت گرفت و قرار شد برود و با خود کدخدا حرف بزند.

وقتی که برگشت، خوشحال بود.

گفت: «قرار شده روروک را خراب کنیم اما فرفره دستمان باشد.

آنها هم تخم‌مرغمان را بخرند و هم کمی آب بدهند

بابابزرگ گفت: «کدخدا سر حرفش نمی‌ماند

عمو حسن گفت: «قول داده که بماند. ما فرزندان شماییم. حواسمان هست

 

بچه‌های کدخدا آمدند و روروک را، جلوی چشمهای خیس ما، خراب کردند.

عموحسن آمد و فرفره را گذاشت پیش دستمان و رفت که با کدخدا قرار و مدار بگذارد.

دل و دماغی نداشتیم برای چرخاندن فرفره.

 

مهدی گفت: «وقت زانو بغل کردن نیست. باید چرخ چاه بسازیم.

کدخدا از امروز ما می‌ترسید نه دیروز فرفره و روروک ساختن‌مان

بابابزرگ لبخند زد.
عمو حسن هر روز با کدخدا کلنجار می‌رفت.

یک روز خوشحال بود و یک روز از نامردی کدخدا می‌گفت.

ما می‌شنیدیم و بهش «خدا قوت» می‌گفتیم.

بچه‌ها داشتند بالای پشت بام یواشکی چرخ چاه می‌ساختند.

 


نویسنده محمد سرشار

folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه