بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند.
مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.
ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ.
گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم.
مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد.
اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید. خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد.
در شهر ما دیوانهای زندگی میکند
که همه او را دست میاندازند
و در کوچه پس کوچههای
شهر بازیچه بچهها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچهای دیدم
که با کودکانی که او را
ملعبه خود قرار داده بودند
با خنده و شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند
و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را
از خود نمیرانی؟؟
با خنده گفت:
((مگر دیوانه شدهام
که بندگان خدا را از خود برانم
در حالیکه میتوانم
لبخند را به آنها هدیه دهم؟)).
جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد....
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که
تا به حال دیدهای را برایم تعریف کن.!
لیوان آبی که در اتاق بود را
برداشت و سر کشید.
با آستین لباسش
آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت:
((قشنگترین چیزی را که
در تمام عمرم دیدهام
لبخندی است که
پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.
و زشت ترین چیزی که دیده ام
مراسم خاکسپاری پدرم بود
که همه گریهکنان جسد را دفن میکردند)).
پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده
است باید گریه کرد؟؟))
و من از آن روز در این فکر هستم
که آیا این مرد دیوانه است
یا مردم شهر ما دیوانهاند
که او را دیوانه میپندارند؟؟...