بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۴
ارديبهشت

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم

که با هر بار تراشیده شدن، کوچک و کوچک تر می‌شود . . .

ولی پـــــدر...

یک خودکار شکیل و زیباست

که در ظاهر ابهتش را همیشه حفظ میکند،

خم به ابرو نمیاورد و خیلی سخت تر از این حرفهاست.

فقط هیچ کس نمیبیند و نمیداند که چقدر دیگر میتواند بنویسد . . .



عکس از حمید ارونَقی

مطالب مرتبط

  • کنیز ملکه مدینه
۲۴
ارديبهشت

پرسش مهیب بود:

خدایا چگونه‌ای؟

کعبه دهان گشود و جواب آفریده شد




  • کنیز ملکه مدینه
۰۸
ارديبهشت

کاش میشد نوشت...
حرف های " بُغض شده" ی بر گونه "جاری نشده" ام را ...
ولی
تو که ننوشته می خوانی . . .!

ادرکنی ... ادرکنی... ادرکنی...

یاحسیــــــــــــــن

  • کنیز ملکه مدینه
۰۸
ارديبهشت

اگر انسان در مواقع شدت و خطر در صحنه‌های گناه خدا را یاد کند

و آن را بر فعل حرام ترجیح دهد

و حلوای به این لذیذی را برای خدا ترک کند،

خدا می‌داند که چه حلوایی نصیبش می‌شود!



حضرت آیت‌الله بهجت

  • کنیز ملکه مدینه
۰۷
ارديبهشت

خ‌انووووم... شماره بدم؟؟؟

خانوم برسونمت؟؟؟

خوشگله چند لحظه از وقتتو به ما میدی؟؟؟


اینها جملاتی بود که دختر در طول مسیر خوابگاه تا دانشگاه می‌شنید!

بیچاره اصلا "اهل این حرف‌ها نبود..." این قضیه به شدت آزارش می‌داد

تا جایی که تصمیم گرفت بیخیال درس و مدرک شود و به محل زندگیش بازگردد.


روزی به امامزاده‌ی  نزدیک دانشگاه رفت...

شاید می‌خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی...!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد... خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود...!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد... وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.

زیر لب چیزی می‌گفت انگار!!!

خدایا کمکم کن...


چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می‌خوان زیارت کنن!

دخترک سراسیمه بلند شد

و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...

به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شهر شد...

اما... اما انگار چیزی شده بود... دیگر کسی او را بد نگاه نمی‌کرد...!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس‌آلودی تعقیبش نمی‌کرد!

احساس امنیت کرد... با خود گفت: مگه میشه اینقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!

فکر کرد شاید اشتباه می‌کند! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چادر امامزاده را سر جایش نگذاشته...!!!



کوتاه‌ نوشت
  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه