بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند.
مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد.
ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ.
گفت: «دیدید میشود، میتوانید!»
از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم.
مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد.
اما خبرها زود در دهکده ما میپیچید. خبر که به گوش کدخدا رسید، داغ کرد.
مـــــن تمـــــام شــــــــعرهایم را
در وصــــــــف نیـــــامدنت ســـــــــــــروده ام !
و اگـــــر یــــــــــک روز ناگهـــــــــــان ناباورانـــــه ســــــــر برســـــی
...
دســـــــــت خالـــــی ,حیـــــرتزده
از شاعـــــربودن استعفــــا خواهـــــم داد!
نقـــــاش میشـــــوم
وتا ابدیـــــت نقـــــش پرواز را
بر میلـــــههای تمـــــام قفـــــسهای دنیـــــا
خواهـــــم کشیـــــد.