بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

۱۶
تیر

  • کنیز ملکه مدینه
۱۶
تیر

 

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۱۰
تیر

 

انتهای افق

 

شب چهارم خرداد 1361، از فرط خستگی و بی‌خوابی

چشم‌هایمان را به ضرب گذاشتن چوب کبریت لای پلک‌ها باز نگه داشته بودیم.

 

کل ایران جشن گرفته بودند و صدای تکبیر ملت، به شکرانه فتح خرمشهر،

از رادیو و بلندگوهای سیار تبلیغات بلند بود.

 

همان‌طور که داشتم تلوتلوخوران و خواب‌آلود، از کار خاکریز جاده اصلی شلمچه می‌گذشتم،

زیر نور منورها دیدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسیجی‌های واحد تبلیغات،

که پرچم تیپ‌مان را به دست داشتند، کنار خاکریز مشغول صحبت است.

 

جلوتر رفتم.

 

شیندیم یکی از بچه‌ها به حاج احمد می‌گفت:

حاج آقا! بی‌خوابی این چندین شب، امان ما را بریده.

ان‌شاءالله امشب با یک خواب ناز و  پرملاط تلافی می‌کنیم.

 

حاجی دستش را روی دوش او انداخت و او را با خودش از سینه‌کش خاکریز بالا برد،

جایی را در روبروی ما، در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت:

ببینم بسیجی! می‌دانی آنجا کجاست؟

 

آن برادر کمی گیج شده بود گفت:

نمی‌فهمم حاج آقا!

 

حاج احمد گفت:

ینی‌چه مومن! نمی‌فهمم چیه؟!

آنجا انتهای افق است.

من و تو باید این پرچم خودمان را آن‌جا بزنیم.

در انتهای افق...

 

هروقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد برو بگیر بخواب ولی تا آن‌وقت نه!

 

خدا می‌داند سال ها بعد از آن شب، هربار این جمله حاج احمد به یادم می‌آمد، کلافه می‌شدم

که آخر خدایا! افق که انتها ندارد!

پس مقصود حاج احمد چه بوده؟...

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۰۴
تیر

  • کنیز ملکه مدینه
۰۴
تیر

 

 

حارث رفت پیشش.

پرسید:"برای چه آمده‌ای؟"

گفت: "دلم می‌خواست تو را ببینم."

نگاهش کرد:"مرا دوس داری، حارث؟"

سرش را انداخت پایین: "آری، به خدا"

مکث کرد، گفت: "من را همانطور می‌بینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید."

 

 

 

مولای من، همسر زهرا، دوسِت دارم

 


 

کتاب آفتاب در محراب

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه