او در عملیات محمد رسول الله،
دو مجروح را که انتقالشان در حین عقب نشینی به پشت جبهه امکان پذیر نبود،
کنار تخته سنگی پنهان کرد و پس از زخم بندی آنان، به علت روشنایی هوا،
به مقر نیروهای خودی در پنج قله بازگشت؛
ولی به محض تاریک شدن هوا،
ضمن طی نمودن مسیر سخت کوهستانی ـ آن هم در عمق مواضع دشمن ـ
یکی از آن مجروحین را به عقب منتقل کرد.
دو شب بعد، وقتی میخواست برای آوردن مجروح دیگر برود،
بچه خواستند همراه او بروند؛ اما قبول نکرد و گفت:
راهکاری که من از آن عبور میکنم، خیلی حساس است.
خودم تنها میروم تا دشمن متوجه نشود.
آن شب حسین رفت و حوالی صبحدم بود که بازگشت.
بچه ها با خوشحالی به استقبالش رفتند؛
ولی چهره حسین که جوان بسیجی را بر دوش گرفته بود،
سخت محزون به نظر می رسید.
خوب که توجه کردند، دیدند پیکر خونینی که بر دوش حسین است،
جان در بدن ندارد.
حسین با بغضی در گلو گفت:
تیر به پایش خورده بود؛
ولی به خاطر خونریزی زیاد، مظلومانه به شهادت رسیده است!
...دقیقاً یادم نیست چـہ روزے بود.
فڪر میڪنم چهار پنج روزے از عملیات گذشتـہ بود ڪـہ
بیسیمچے گرداטּ حنظلـہ با مرڪز پیام سپاه 11 قدر تماس گرفت و
از اپراتور مرڪز پیام خواست همّت را پاے بیسیم بیاورد.
حاجے آمد و گوشے را بهدست گرفت.
بیسیمچے حنظلـہ براے اینڪـہ
خبر شهادت لحظـہ بـہ لحظهے تڪ بـہ تڪ ڪادرها و
نیروهاے گردانشاטּ را بـہ همّت بدهد،
از اصطلاح جالبے استفادہ میڪرد.
او میگفت:
حاجآقا؛ برادر فلانے هم رفت پیش حسـטּباقری!
چوטּ حسـטּباقری قبل از همیـטּ عملیات شهید شدہ بود.
ما میدانستیم اینڪـہ بگویند فلانے رفت پیش حسـטּباقری، چهمعنایے دارد.
خلاصه، بیسیمچے حنظلـہ دم به دقیقـہ میگفت:
برادر فلانے هم رفت پیش حسـטּباقری.
دست آخر گفت:
حاجآقا، بعثیها وارد ڪانال شدهاند و دارند بـہ بچّهها تیر خلاص میزنند،
باطرے بیسیم هم دارد تمام میشود،
مـטּ هم با شما خداحافظے میڪنم.
همّت ڪـہ بـہ پهناے صورت اشڪ میریخت
و براے نجات بچّهها از آטּ وضعیت ڪارے از دستش برنمیآمد،
سراسیمـہ گفت:
ببیـטּ عزیزم؛
با مـטּ حرف بزن،
هرچـہ دلت میخواهد بگو،
فقط تماس خودت را با مـטּ قطع نڪن!
بعد از لحظهای، بیسیمچے گفت:
حاجے جاטּ؛
سلام ما را، بـہ امامماטּ برساטּ و از قول ما بـہ او بگو؛
همانطور ڪـہ گفتـہ بودی،
حسیــــــטּوار جنگیدیم و
حسیــــــטּوار بـہ شهادت رسیدیم.
ایـטּ را ڪـہ گفت، تماساش با مرڪز پیام قرارگاه قطع شد.
همّت یڪلحظـہ مبهوت بـہ بلندگوے مرڪز پیام نگاه ڪرد و بعد،
سراسیمـہ از قرارگاه بیروטּ رفت.
دنبالش رفتم.
دیدم در آندم غروبی، توے محوطهے قرارگاه،
رو بـہ خورشید ایستادہ و
هایهاے گریـہ میڪند.
سعید قاسمی؛ از رزمندگاטּ و شاهداטּ عینے ایטּ حماسهها
گرداטּ نهم از گلعلے بابایے
چقدر توی سال جدید جای بعضیها خالیه...
جای "شهید همت" خالی
که خانمش میگفت:
همیشه به شوخی بهش میگفتم اگ بدون ما بری گوشتو میبرم...
اما وقتی جنازهرو آوردن دیدم که اصلا سری در کار نیست...
جای "شهید چمران" خالی
که یه روسری به همسر لبنانیاش غاده جابر هدیه داد و گفت:
بچههای یتیمخانه دوست دارن شمارو با حجاب ببینن...
جای "شهید حمید باکری" خالی
که خانم فاطمه امیرانی همسرش میگفت:
به چشم من خوشگلترین پاسدار روی زمین بود...
جای "شهید مهدی زینالدین" خالی
که میگفت:
در زمان غیبت امام زمان به کسی منتظر میگویند که منتظر شهادت باشد...
خانمش میگفت:
هنوزم که هنوز است صدای کمیل خواندنش را میشنوم... آیا باورتان میشود؟
جای "شهید عبادیان" خالی
که خانمش در مرثیهای غمانگیز خطاب به شوهر شهیدش نوشت:
بس نیست این همه سال دنبال تو دویدن و نرسیدن...؟
تا وقتی تو بودی از این شهر به آن شهر رفتن و آوارگی بود
وقتی هم رفتی دربدری و بیکسی...
پس کی نوبت من میشود؟
جای "شهید دقایقی" خالی
که توی وصیتنامه خطاب به همسرش نوشت:
"اگر بهشت نصیبم شد منتظرت میمانم..."
خانمش گفت:
بچهها را بزرگ کردم و نگذاشتم آب توی دلشان تکان بخورد... زندگی است دیگر...
و حالا منتظر نوبتم نشستهام تا او اینقدر پشت درهای باز بهشت انتظارم را نکشد...
البته بد هم نیست... بگذار یکبار هم او مزه انتظار را بچشد...
جای "شهید محمد اصغریخواه" خالی
که یه روز یکی از همرزمهایش به او گفته بود:
محمد! من دلم به حال تو میسوزه...
با آن قد و قامت رشیدت، آخه هیچ جعبهای پیدا نمیشه که تو را توش بذارن...
همه تابوتهای جبهه از قدت کوتاهترند...
خانمش گفت:
پیکر محمدرو نیاوردن...
به همرزم شوهرم گفتم؟
فقط بگید چرا نیاوردینش...؟
آقای عابدپور، همرزم شوهرم گفت:
فکر نکن من اینقدر بیغیرت بودم که خودم برگردم و محمد را نیارم...
مرتب میزدند و نمیذاشتند تکون بخوریم...
همون بالای کوه گذاشتیمش...
جای "شهید حسن آبشناسان " خالی
که همسرش در تشییع جنازه به پسرهایش افشین و امین میگفت:
کف پای بابا را ماچ کنید... پای بابا خیلی خسته است...
و پسرها هم هی کف پای بابا را میبوسیدند...
همسرش گفت:
لباسهای خونی همسرم را گذاشته بودند داخل یک کیسه پلاستیک...
روز سوم که خانه خلوتتر شد رفتم کیسه را آوردم...
خون هم اگر بماند بوی مردار میگیرد.
با احتیاط گرهاش را باز کردم و لباسها را آوردم بیرون...
بوی عطر گل محمدی...
بوی عطری که حسن میزد...
گاهی فکر میکنم کاش از آن لباسها عکس میگرفتم...
اما فایدهای ندارد...
توی عکس که معلوم نیست خانه چه بویی گرفته بود...
جای "شهید علمدار" خالی
که میگفت:
برای بهترین دوستان خود دعای شهادت کنید...