17:32:09
من هیچوقت گریه نمیکنم چون اگه اشک بریزم آذربایجان شکست میخورد
و اگر آذربایجان شکست بخورد ایران زمین میخورد...
اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.
حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم... بدون غذا... بدون لباس...
از قرارگاه اومدم بیرون... چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش...
دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دستپا رفت به طرف بوته علف...
علفرو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشههارو خوردن...
با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...
اما... مادر کودک اومد طرفش و بچشرو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم...
خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...
اونجا بود که اشکم دراومد...
................................................................
رهبــــــــــرا
خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...
اشک ستارخان
عکس از نیما آشنا