بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه مذهبی» ثبت شده است

۲۱
تیر

 

 

هنگامی که حضرت یوسف را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند،

مردی با دیدن چهره‌ی پاک و معصومانه‌ی آن حضرت متأثر شد

و رو به مردمی که برای خرید و فروش بَرده جمع شده بودند، گفت:

 

«به این کودک غریب و بی‌گناه رحم کنید و با او مهربان باشید».

 

حضرت یوسف که با وجود سن کم، ایمان و اعتمادبه‌نفس کاملی داشت، 

به آن مرد رو کرد و گفت:

 

«آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی‌شود».

 

«ــــــــیارفیـــــــق من لارفیــــــق لهـــــــ»

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۰۴
تیر

 

 

حارث رفت پیشش.

پرسید:"برای چه آمده‌ای؟"

گفت: "دلم می‌خواست تو را ببینم."

نگاهش کرد:"مرا دوس داری، حارث؟"

سرش را انداخت پایین: "آری، به خدا"

مکث کرد، گفت: "من را همانطور می‌بینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید."

 

 

 

مولای من، همسر زهرا، دوسِت دارم

 


 

کتاب آفتاب در محراب

  • کنیز ملکه مدینه
۰۳
شهریور

 

امام رئوف

 

مرد گفت: «سفر سختے بود. یڪ ماه طول ڪشید».

 

فرمودند: «خوش آمدی

 

مرد گفت: «ببخشید ڪـہ دیر وقت رسیدم.

بے‌پناه بودטּ مرا مجبور ڪرد

ڪـہ در ایـטּ وقت شب، مزاحم شما شوم».

 

لبخند زدند و فرمودند:

«با ما تعارف نڪن!

ما خانوادہ‌اے میهماטּ‌دوست هستیم».

 

در ایـטּ هنگام روغـטּ چراغ گردسوز فرو نشست

و شعلـہ‌اش آرام آرام ڪم‌نور شد.

 

میهماטּ دست برد تا روغـטּ در چراغ بریزد،

اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزטּ چراغ را پر ڪرد.

 

مرد گفت: «شرمندہ ام!

ڪاش ایـטּ قدر شما را بـہ زحمت نمے‌انداختم».

 

امام در حالے ڪـہ با تڪـہ پارچـہ‌ای،

روغـטּ را از دستش پاڪ مے‌ڪرد، فرمودند:

ما خانوادہ‌اے نیستیم ڪـہ میهماטּ را بـہ زحمت بیندازیم».

 

.

.

.

 

پسر، پسر فاطمـہ است

 

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
۰۹
آذر

از ماموریت که برگشت خوشحال بود

پرسید:

راستی فرمانده

گمراه کردن اینها چه فایدهای داره؟

ابلیس جواب داد:

امام اینها که بیاد عمر ما تمام میشه،

اینارو که غافل کنیم

امامشون دیرتر میاد.

با کنجکاوی پرسید

این هفته پروندهها چطور بود؟

ابلیس نگاهی به او انداخت وگفت:

مگه صدای گریه آقاشونو نمیشنوی؟


محمد ممبینی

سید رضا سعیدزاده بیدگلی

اینــــ نامهــــ سیاهــــ و اشکـــ بیانتهاااا

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه