بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه جذاب» ثبت شده است

۰۶
آذر

 

در شهر ما دیوانهای زندگی میکند

که همه او را دست میاندازند

و در کوچه پس کوچههای

شهر بازیچه بچهها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچهای دیدم

که با کودکانی که او را

ملعبه خود قرار داده بودند

با خنده و شادی بازی میکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم:

چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند

و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را

از خود نمیرانی؟؟

با خنده گفت:

((مگر دیوانه شدهام


که بندگان خدا را از خود برانم

در حالیکه میتوانم

لبخند را به آنها هدیه دهم؟)).

جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد....

دوباره از او پرسیدم:

قشنگترین و زشت ترین چیزی را که

تا به حال دیدهای را برایم تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را

برداشت و سر کشید.

با آستین لباسش

آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت:

((قشنگترین چیزی را که

در تمام عمرم دیدهام

لبخندی است که

پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.

و زشت ترین چیزی که دیده ام

مراسم خاکسپاری پدرم بود

که همه گریهکنان جسد را دفن میکردند)).

پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟

مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟

جواب داد:

((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟))

و من از آن روز در این فکر هستم

که آیا این مرد دیوانه است

یا مردم شهر ما دیوانهاند

که او را دیوانه میپندارند؟؟...

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه