شب بود و او با دوستش روی پله جلوی ساختمان نشسته بودند.
به دختری که در آن تاریکی از سر کوچه میآمد اشاره کرد.
بلند شدند و به سمت او رفتند.
هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که گفت:
«برگردیم؛ خواهرمه!!!»