حارث رفت پیشش.
پرسید:"برای چه آمدهای؟"
گفت: "دلم میخواست تو را ببینم."
نگاهش کرد:"مرا دوس داری، حارث؟"
سرش را انداخت پایین: "آری، به خدا"
مکث کرد، گفت: "من را همانطور میبینی که دوستم داری، وقتی نفست به گلو رسید."
مولای من، همسر زهرا، دوسِت دارم
کتاب آفتاب در محراب