میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم؛
تو جعبههای مخصوص، مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادر مشکی!
داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبهها.
باخودم گفتم:
حتما از این خانمهاییه ک میآن جبهه.
اصلا حواسم به این نبود ک هیچ زنی رانمیگذارند وارد آن منطقه بشود.
به بچهها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند
و بیتفاوت میرفتند و میآمدند.
انگار آن خانم را نمیدیدند.
قضیه عجیب برام سؤال شده بود.
موضوع، عادی ب نظر نمیرسید.
کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکترتا رعایت ادب شده باشد،
سینهای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:
خانم!
جایی ک ما مردها هستیم
شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود.
ب تمام قد ایستاد و فرمود:
مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟
یک آن یاد امام حسینعلیه السلام افتادم
و اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدا بهام لطف کرد ک سریع موضوع را گرفتم
و فهمیدم جریان چیست.
بیاختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
خانم، همانطور ک روشان آنطرف بود،
فرمودند:
ـــــــــــهرکس ک یاور ما باشدــــــــــــ،
ـــــــــالبته ما هم یاریاش میکنیمـــــــ.
.
.
ما مرتب اگر چه در نزدیـــــم
این کریمان مرتباً دادنـــــد
شهید عبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک