مرد گفت: «سفر سختے بود. یڪ ماه طول ڪشید».
فرمودند: «خوش آمدی!»
مرد گفت: «ببخشید ڪـہ دیر وقت رسیدم.
بےپناه بودטּ مرا مجبور ڪرد
ڪـہ در ایـטּ وقت شب، مزاحم شما شوم».
لبخند زدند و فرمودند:
«با ما تعارف نڪن!
ما خانوادہاے میهماטּدوست هستیم».
در ایـטּ هنگام روغـטּ چراغ گردسوز فرو نشست
و شعلـہاش آرام آرام ڪمنور شد.
میهماטּ دست برد تا روغـטּ در چراغ بریزد،
اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزטּ چراغ را پر ڪرد.
مرد گفت: «شرمندہ ام!
ڪاش ایـטּ قدر شما را بـہ زحمت نمےانداختم».
امام در حالے ڪـہ با تڪـہ پارچـہای،
روغـטּ را از دستش پاڪ مےڪرد، فرمودند:
ما خانوادہاے نیستیم ڪـہ میهماטּ را بـہ زحمت بیندازیم».
.
.
.
♥پسر، پسر فاطمـہ است♥