او در عملیات محمد رسول الله،
دو مجروح را که انتقالشان در حین عقب نشینی به پشت جبهه امکان پذیر نبود،
کنار تخته سنگی پنهان کرد و پس از زخم بندی آنان، به علت روشنایی هوا،
به مقر نیروهای خودی در پنج قله بازگشت؛
ولی به محض تاریک شدن هوا،
ضمن طی نمودن مسیر سخت کوهستانی ـ آن هم در عمق مواضع دشمن ـ
یکی از آن مجروحین را به عقب منتقل کرد.
دو شب بعد، وقتی میخواست برای آوردن مجروح دیگر برود،
بچه خواستند همراه او بروند؛ اما قبول نکرد و گفت:
راهکاری که من از آن عبور میکنم، خیلی حساس است.
خودم تنها میروم تا دشمن متوجه نشود.
آن شب حسین رفت و حوالی صبحدم بود که بازگشت.
بچه ها با خوشحالی به استقبالش رفتند؛
ولی چهره حسین که جوان بسیجی را بر دوش گرفته بود،
سخت محزون به نظر می رسید.
خوب که توجه کردند، دیدند پیکر خونینی که بر دوش حسین است،
جان در بدن ندارد.
حسین با بغضی در گلو گفت:
تیر به پایش خورده بود؛
ولی به خاطر خونریزی زیاد، مظلومانه به شهادت رسیده است!
میگفت:
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم؛
تو جعبههای مخصوص، مهمات میگذاشتیم و درشان را میبستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادر مشکی!
داشت پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبهها.
باخودم گفتم:
حتما از این خانمهاییه ک میآن جبهه.
اصلا حواسم به این نبود ک هیچ زنی رانمیگذارند وارد آن منطقه بشود.
به بچهها نگاه کردم. مشغول کارشان بودند
و بیتفاوت میرفتند و میآمدند.
انگار آن خانم را نمیدیدند.
قضیه عجیب برام سؤال شده بود.
موضوع، عادی ب نظر نمیرسید.
کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست.
رفتم نزدیکترتا رعایت ادب شده باشد،
سینهای صاف کردم وخیلی با احتیاط گفتم:
خانم!
جایی ک ما مردها هستیم
شما نباید زحمت بکشین.
رویش طرف من نبود.
ب تمام قد ایستاد و فرمود:
مگر شما در راه برادر من زحمت نمیکشید؟
یک آن یاد امام حسینعلیه السلام افتادم
و اشک توی چشمهام حلقه زد.
خدا بهام لطف کرد ک سریع موضوع را گرفتم
و فهمیدم جریان چیست.
بیاختیار شده بودم و نمیدانستم چه بگویم.
خانم، همانطور ک روشان آنطرف بود،
فرمودند:
ـــــــــــهرکس ک یاور ما باشدــــــــــــ،
ـــــــــالبته ما هم یاریاش میکنیمـــــــ.
.
.
ما مرتب اگر چه در نزدیـــــم
این کریمان مرتباً دادنـــــد
شهید عبدالحسین برونسی
خاک های نرم کوشک
او همینجاست همینجا
نه در خیال مبهم جابلسا
و نه در جزیرهی خضرا
و نه هیچ کجای دور از دست
من او را میبینم
هر سال عاشورا
در مسجد بیسقف آبادی
با برادرانم عزاداری میکند
او را پشت غروبهای روستا دیدم
همراه مردان بیدار
مردان مزرعه و کار
وقتی که بالو بر دوش
از ابتدای آفتاب بر میگشتند
او را بر بوریای محقر مردم دیدم
او را در میدان شوش در کورهپزخانه دیدم
او را به جاهای ناشناخته نسبت ندهیم
انصاف نیست
مگر قرار نیست او نقش رنج را
از آرنجمان پاک کند
و در سایه استراحت
آرامش را بین ما تقسیم کند
وقتی مردم ده ما
برای آبیاری مزرعهها
به مرمت نهرهای قدیمی میرفتند
او کنار تنور داغ
با سیب گل و فاطمه نان میپزد
برای بچههای جبهه
او در جبهه هست
با بچه ها فشنگ خالی میکند
و صلوات میفرستد
او همه جاست
در اتوبوس کنار مردم مینشیند
با مردم درد دل میکند
و هر کس که وارد اتوبوس شود
از جایش برمیخیزد
و به او تعارف میکند
و لبخند فروتنش را به همه میبخشد
او کار می کند کار کار
و عرق پیشانیاش را
با منحنی انگشت اشاره پاک میکند
در روزهای یخبندان
سرما از درز گیوهی پارهاش
وارد تنش میشود
و به جای همهی ما از سرما میلرزد
او با ما از سرما میلرزد
او بیشتر پیاده راه میرود
اتومبیل ندارد
کفشهایش را خودش پینه میزند
او ساده زندگی میکند
و سادهی دیگر مثل او کسی است که
هنوز هم
نخلهای کوفه عظمتش را حفظ کردهاند
او از خانواده شهداست
شبهای جمعه به بهشتزهرا میرود
و روی قبر شهدا گلاب میپاشد
باور کنید فقیرترین آدم روی زمین
از او ثروتمندتر است
او به جز یک روح معصوم
او به جز یک دل مظلوم هیچ ندارد
و خانه خلاصهی او
نه شوفاژ دارد نه شومینه
او هم مثل خیلیها از گرانی از تورم
از کمبود رنج میبرد
او دلش برای انقلاب میسوزد
و از آدمهای فرصت طلب بدش میآید
و از آدمهای متظاهر متنفر است
و ما را در شعار
جنگ جنگ تا پیروزی یاری میدهد
او خیلی خوب است
او همه جا هست
برادرانم در افغانستان
با حضور او دیالکتیک را سر بریدند
و عشق را برگزیدند
او در تشییع جنازهی مالکم ایکس شرکت کرد
و خطابهی اعتراض را
در سایه مقدس درخت بائوباب
برای سیاهان ایراد کرد
سیاهان او را میشناسند
آخر او وقتی میبیند
آفریقا هنوز حق ندارد به مدرسه برود
دلتنگ میشود
چندی پیش یک شاخه گل سرخ
بر مزار خالد اسلامبولی کاشت
و گامهای داغش را
چنان در کوچههای یخزده مصر کوبید
که حرارت آن تا دوردستهای خاورمیانه را
متفکر کرد
او خیلی مهربان است
وقتی بابی سندز را خود کشی کردند
او به دیدن مسیح رفت
و ما را با خود تا مرز مهربانی برد
باور کنید اگر او یک روز
خودش را از ما دریغ کند
تاریک میشویم
دراردوگاههای فلسطین حضور دارد
و خیمهها را مینگرد
که انفجار صدها مشت را
در خود مخفی کردهاند
خیمهها او را به یاد آب و التهاب میاندازد
و بلاتکلیفی رقیهعلیهالسلامرا تداعی میکنند
خیمه یعنی آفتاب را کشتند
خیمه یعنی خاک داریم خانه نداریم
خدا کند ما را تنها نگذارد
و گرنه امیدی به گشودن پنجرهی بعدی نیست
او یعنی روشنایی یعنی خوبی
او خیلی خوب است
خوب و صمیمی و ساده و مهربان