بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بسیجی» ثبت شده است

۱۰
تیر

 

انتهای افق

 

شب چهارم خرداد 1361، از فرط خستگی و بی‌خوابی

چشم‌هایمان را به ضرب گذاشتن چوب کبریت لای پلک‌ها باز نگه داشته بودیم.

 

کل ایران جشن گرفته بودند و صدای تکبیر ملت، به شکرانه فتح خرمشهر،

از رادیو و بلندگوهای سیار تبلیغات بلند بود.

 

همان‌طور که داشتم تلوتلوخوران و خواب‌آلود، از کار خاکریز جاده اصلی شلمچه می‌گذشتم،

زیر نور منورها دیدم حاج احمد با چند نفر از بچه بسیجی‌های واحد تبلیغات،

که پرچم تیپ‌مان را به دست داشتند، کنار خاکریز مشغول صحبت است.

 

جلوتر رفتم.

 

شیندیم یکی از بچه‌ها به حاج احمد می‌گفت:

حاج آقا! بی‌خوابی این چندین شب، امان ما را بریده.

ان‌شاءالله امشب با یک خواب ناز و  پرملاط تلافی می‌کنیم.

 

حاجی دستش را روی دوش او انداخت و او را با خودش از سینه‌کش خاکریز بالا برد،

جایی را در روبروی ما، در آسمان سمت غرب نشان داد و گفت:

ببینم بسیجی! می‌دانی آنجا کجاست؟

 

آن برادر کمی گیج شده بود گفت:

نمی‌فهمم حاج آقا!

 

حاج احمد گفت:

ینی‌چه مومن! نمی‌فهمم چیه؟!

آنجا انتهای افق است.

من و تو باید این پرچم خودمان را آن‌جا بزنیم.

در انتهای افق...

 

هروقت آنجا رسیدی و پرچم خودت را کوبیدی، بعد برو بگیر بخواب ولی تا آن‌وقت نه!

 

خدا می‌داند سال ها بعد از آن شب، هربار این جمله حاج احمد به یادم می‌آمد، کلافه می‌شدم

که آخر خدایا! افق که انتها ندارد!

پس مقصود حاج احمد چه بوده؟...

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۱۴
بهمن

 

او در عملیات محمد رسول الله،

دو مجروح را که انتقالشان در حین عقب نشینی به پشت جبهه امکان پذیر نبود،

کنار تخته سنگی پنهان کرد و پس از زخم بندی آنان، به علت روشنایی هوا،

به مقر نیروهای خودی در پنج قله بازگشت؛

ولی به محض تاریک شدن هوا،

ضمن طی نمودن مسیر سخت کوهستانی ـ آن هم در عمق مواضع دشمن ـ

یکی از آن مجروحین را به عقب منتقل کرد.

 

دو شب بعد، وقتی می‌خواست برای آوردن مجروح دیگر برود،

بچه خواستند همراه او بروند؛ اما قبول نکرد و گفت:

راهکاری که من از آن عبور می‌کنم، خیلی حساس است.

خودم تنها میروم تا دشمن متوجه نشود.

 

آن شب حسین رفت و حوالی صبحدم بود که بازگشت.

بچه ها با خوشحالی به استقبالش رفتند؛

ولی چهره حسین که جوان بسیجی را بر دوش گرفته بود،

سخت محزون به نظر می رسید.

خوب که توجه کردند، دیدند پیکر خونینی که بر دوش حسین است،

جان در بدن ندارد.

حسین با بغضی در گلو گفت:

تیر به پایش خورده بود؛

ولی به خاطر خونریزی زیاد، مظلومانه به شهادت رسیده است

 

 

 

 

 


شهید حسین قجه ای

 

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه