شنیدم در ڪتاب یڪے از بزرگاטּ انگلیس،
ڪـہ سفیرش در ایراטּ گفت:
روزے سوارہ در خیاباטּ طهراטּ مےگذشتم،
دیدم امیر با ڪوڪبـہ و جلالش مےگذرد.
پیادہ شدم.
امیر ملتفت شد. ایستاد تا بـہ او رسیدم.
بایڪدیگر بـہ بازدید ساختماטּ قراول خانـہها رفتیم.
دیدم بالاے هر قراولخانـہ پرچم ایراטּ است.
پرسیدم: مگر اینجا طهراטּ و مرڪز ایراטּ نیست؟
گفت: چرا.
گفتم: براے نشاטּ دولت یڪ بیرق ڪافے است.
ایـטּ همـہ بیرق از چیست؟
گفت:
آטּ قدر بیرق از ایراטּ بلند ڪنم
ڪـہ بیرق شما در آטּ میاטּ گم شود،
دیدم عجب ڪلّـہ غیور و بلند همتے دارد.
⚑
⚐
⚑
رهبرا
پرچم بـہ دست توست،
خیالم آسودہ ست.
داستانهایی از امیرکبیر