گفت: فقیرم!
گفتند: نیستی.
گفت: فقیرم! باور کنید.
گفتند: نه! نیستی.
گفت: شما از حال و روز من خبر ندارید.
و حال و روزش را تعریف کرد.
گفت که چه قدر دست هایش خالیست.
و چه سختی هایی شب و روز میکشد
ولی امام هنوز فقط نگاهش میکرد.
گفتند: صد دینار به تو بدهم حاضری بروی
و همه جا بگویی که از ما متنفری؟
از ما فرزندان محمد؟
گفت:نه! به خدا نیستم.
- هزار دینار؟
- نه به خدا قسم.
- ده ها هزار؟
-نه! باز هم دوستتان خواهم داشت.
گفتند: چه طوری میگویی فقیری
وقتی چیزی داری که به این قیمت گزاف هم نمیفروشی؟
چه طور میگویی فقیری
وقتـــــــی...
╰
╮
╰
عشقــ مــا
╰
╰
در
╮
╮
دارایــی تــو
╮
╰
╮
هســت؟؟!!