بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا
۲۸
دی




ج هان را ادامه می‌دهیم


امانت خدا بر زمین مانده بود.
آدمیان می‌گذشتند بی‌هیچ باری بر شانه‌هایشان
خدا پیامبری فرستاد تا به یادشان بیاورد
قول نخستین و بیعت اولین را.

پیامبر گفت:
ای آدمیان ای آدمیان!

این امانت از آن شماست بر دوشش کشید.
این همان است که زمین و آسمان را
توان بر دوش کشیدنش نیست
پس به یاد آورید انسان را و دشواری‌اش را
اما کسی به یاد نیاورد.

پیامبر گفت:
عشق است، عشق است.
عشق است که بر زمین مانده است.
مجال اندک و فرصت کوتاه
شتاب کنید وگرنه نوبت عاشقی می‌گذرد
اما کسی به عشق نیندیشید.

پیامبر گفت:
آنچه نامش زندگی است، نه خیال است و نه بازی
امتحان است.
و تنها پاسخ به آزمون زندگی
زیستن است.

اما کسی آزمون زندگی را پاسخ نگفت.

و در این میان کودکی ک تازه پا به جهان گذاشته بود،
با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت
زیرا پیمانش با خدا را به یاد می‌آورد.
آنگاه خدا گفت:
به پاسخ لبخند کودکی،
جهان را ادامه می‌دهیم.


عکس از هدایت سلطانی زرندی

  • کنیز ملکه مدینه
۲۱
دی

دلتنگم...

دلتنگم آقای من...

دلتنگم مولای من...


دلتنگـمــــــ


مثل مادر بی‌سوادی که دلش هوای بچه‌اش را کرده

ولی بلد نیست شماره‌اش را بگیرد...

دلتنگــ♥♥♥♥♥مـــ

  • کنیز ملکه مدینه
۰۹
آذر

از ماموریت که برگشت خوشحال بود

پرسید:

راستی فرمانده

گمراه کردن اینها چه فایدهای داره؟

ابلیس جواب داد:

امام اینها که بیاد عمر ما تمام میشه،

اینارو که غافل کنیم

امامشون دیرتر میاد.

با کنجکاوی پرسید

این هفته پروندهها چطور بود؟

ابلیس نگاهی به او انداخت وگفت:

مگه صدای گریه آقاشونو نمیشنوی؟


محمد ممبینی

سید رضا سعیدزاده بیدگلی

اینــــ نامهــــ سیاهــــ و اشکـــ بیانتهاااا

  • کنیز ملکه مدینه
۰۶
آذر

 

در شهر ما دیوانهای زندگی میکند

که همه او را دست میاندازند

و در کوچه پس کوچههای

شهر بازیچه بچهها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچهای دیدم

که با کودکانی که او را

ملعبه خود قرار داده بودند

با خنده و شادی بازی میکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم:

چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند

و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را

از خود نمیرانی؟؟

با خنده گفت:

((مگر دیوانه شدهام


که بندگان خدا را از خود برانم

در حالیکه میتوانم

لبخند را به آنها هدیه دهم؟)).

جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد....

دوباره از او پرسیدم:

قشنگترین و زشت ترین چیزی را که

تا به حال دیدهای را برایم تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را

برداشت و سر کشید.

با آستین لباسش

آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت:

((قشنگترین چیزی را که

در تمام عمرم دیدهام

لبخندی است که

پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.

و زشت ترین چیزی که دیده ام

مراسم خاکسپاری پدرم بود

که همه گریهکنان جسد را دفن میکردند)).

پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟

مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟

جواب داد:

((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟))

و من از آن روز در این فکر هستم

که آیا این مرد دیوانه است

یا مردم شهر ما دیوانهاند

که او را دیوانه میپندارند؟؟...

  • کنیز ملکه مدینه
۲۳
آبان

ت‌و فقط دست ب زانو نزنو گریه نکن

من خودم یک‌تنه از کرب‌وبلا می‌برمت

گیرم ای شاه کسی نیست خودم نوکر تو

چ کسی گفته پاشیده شده لشکر تو

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه