بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

۲۱
تیر

 

 

هنگامی که حضرت یوسف را در بازار مصر در معرض فروش قرار دادند،

مردی با دیدن چهره‌ی پاک و معصومانه‌ی آن حضرت متأثر شد

و رو به مردمی که برای خرید و فروش بَرده جمع شده بودند، گفت:

 

«به این کودک غریب و بی‌گناه رحم کنید و با او مهربان باشید».

 

حضرت یوسف که با وجود سن کم، ایمان و اعتمادبه‌نفس کاملی داشت، 

به آن مرد رو کرد و گفت:

 

«آن کس که خدا را دارد، گرفتار غربت و تنهایی نمی‌شود».

 

«ــــــــیارفیـــــــق من لارفیــــــق لهـــــــ»

 

 

  • کنیز ملکه مدینه
۱۳
بهمن

17:32:09

من هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم چون اگه اشک بریزم آذربایجان شکست می‌خورد

و اگر آذربایجان شکست بخورد ایران زمین می‌خورد...

اما تو مشروطه دو بار اون هم تو یه روز اشک ریختم.

حدود 9 ماه بود تحت فشار بودیم... بدون غذا... بدون لباس...

از قرارگاه اومدم بیرون... چشمم به یک زن افتاد با یه بچه تو بغلش...

دیدم که بچه از بغل مادرش اومد پایین و چهار دست‌پا رفت به طرف بوته علف...

علف‌رو از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها‌رو خوردن...

با خودم گفتم الان مادر اون بچه به من فحش میده و میگه لعنت به ستارخان که مارو به این روز انداخته...

اما... مادر کودک اومد طرفش و بچش‌رو بغل کرد و گفت: عیبی نداره فرزندم...

خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...

اونجا بود که اشکم دراومد...

................................................................

رهبــــــــــرا

خاک میخوریم اما خاک نمیدهیم...


اشک ستارخان

عکس از نیما آشنا

  • کنیز ملکه مدینه
۰۳
ارديبهشت


روی زمین افتاده بود.

تو یه دستش قنداق بچش بود، تو یه دستش قنداق تفنگ...

از یه طرف سربازای عراقی بهش نزدیک میشدن، از یه طرف خاطرات زن و بچش ازش دور...

با یه دستش میخواست تفنگو از زمین بلند کنه اما دیگه جونی نداشت،

با دست دیگش خاکو کنار میزد و عکس زن و بچه‌شو لای خاک پنهان می‌کرد،

نمی‌خواست حتی عکسشون به دست دشمن بیفته...


امیر عضد

  • کنیز ملکه مدینه
۲۶
فروردين

محمد علی شاه قاجار مجلس را به توپ بسته بود

و در برخی شهرها مثل تبریز غوغایی به پا بود.

ستار خان و باقر خان رهبری نبرد با محمد علی شاه قاجار را در تبریز بر عهده داشتند

شرایط به نحوی بود که حتی زنان با لباس مردانه به میدان آمده بودند

و روزنامه حکمت آن زمان با اشاره به حوادث تبریز

از شهادت ۲۷ زن شجاع تبریزی در روز ۱۸ رمضان

که به حمایت از میهن در برابر ظلم قاجار پرداخته بودند خبر داد. 

یکی از شاهدان عینی نبردها

در کتابی با عنوان قیام آذربایجان در انقلاب مشروطه نوشته است:

روزی می خواستند یکی از زخمی ها را زخم بندی کنند

مجروح اصرار می کرد به او و لباسهای خونی اش دست نزنند و بگذارند جان بدهد 

بالاخره ستارخان نصیحت کرد که موافقت بکند تا زخم او را ببندند.

مجروح از روی ناچاری گفت:

من مرد نیستم و دخترم. میل ندارم لباس از تن بکنم تا زخمم را مداوا کنید

ستارخان منقلب و چشمانش پر از اشک شد و گفت:

(قزم! دیری اولا اولا سن نیه داویه گتدون) دختر! من که زنده ام تو چرا به جنگ رفتی.

  • کنیز ملکه مدینه
۲۰
فروردين

خوزستــــــان 1364

خانه‌هــای ویــران، کودکــی که گریــه می‌کرد و ناگهــان صــدای انفجـــــار...

علــی و احســان، دو‌هــم‌رزم شهیـــــد شدنــد.


تهـــــران 1393

علــی و احســان در خیابان‌هــای تهــران گشتنــد، آنهــا همه‌چیــز را دیدنـــد،

همه‌چیـــــز را...

فرصــت مانــدن نبــود.

غمگیــن روی نیمکــت پــارک منتظــر بازگشــت بودنــد.


احســان: مــا بــرای چــی شهیـــــد شدیــم؟ علــی سکــوت کــرد...

صــدای کودکــی کــه می‌خندیــد سکــوت را شکســت...


علــی گفــت: به‌خاطــر لبخنــد ایــن کــودک...


لبخند


عکس از قاسم محمدی
  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه