بیــاتــاجوانمـــــ

بیــاتــاجوانمـــــ

دارد زماטּ آمـدنـت دیر مےشود
دارد جواטּ سینــہ زنت پیر مےشود


♥ مهــــــــــــــــــدے ♥ علیه‌السلام



الل‏هم عجل لولِیڪ الفرج
بحق زینب ڪبرے سلام‌الله‌علیها

روزشمار محرم عاشورا

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان کوتاه زیبا» ثبت شده است

۰۳
ارديبهشت


روی زمین افتاده بود.

تو یه دستش قنداق بچش بود، تو یه دستش قنداق تفنگ...

از یه طرف سربازای عراقی بهش نزدیک میشدن، از یه طرف خاطرات زن و بچش ازش دور...

با یه دستش میخواست تفنگو از زمین بلند کنه اما دیگه جونی نداشت،

با دست دیگش خاکو کنار میزد و عکس زن و بچه‌شو لای خاک پنهان می‌کرد،

نمی‌خواست حتی عکسشون به دست دشمن بیفته...


امیر عضد

  • کنیز ملکه مدینه
۰۶
آذر

 

در شهر ما دیوانهای زندگی میکند

که همه او را دست میاندازند

و در کوچه پس کوچههای

شهر بازیچه بچهها قرار میگیرد.

روزی او را در کوچهای دیدم

که با کودکانی که او را

ملعبه خود قرار داده بودند

با خنده و شادی بازی میکرد.

او را به خانه بردم و پرسیدم:

چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند

و به تو و حرفها و کارهایت میخندند را

از خود نمیرانی؟؟

با خنده گفت:

((مگر دیوانه شدهام


که بندگان خدا را از خود برانم

در حالیکه میتوانم

لبخند را به آنها هدیه دهم؟)).

جوابش مرا
مدتی در فکر فرو برد....

دوباره از او پرسیدم:

قشنگترین و زشت ترین چیزی را که

تا به حال دیدهای را برایم تعریف کن.!

لیوان آبی که در اتاق بود را

برداشت و سر کشید.

با آستین لباسش

آبی که از دهانش شر کرده بود را پاک کرد
و گفت:

((قشنگترین چیزی را که

در تمام عمرم دیدهام

لبخندی است که

پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.

و زشت ترین چیزی که دیده ام

مراسم خاکسپاری پدرم بود

که همه گریهکنان جسد را دفن میکردند)).

پرسیدم:چرا به نظر تو زشت بود؟

مگر مراسم خاکسپاری بدون گریه هم میشود؟

جواب داد:

((مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده

است باید گریه کرد؟؟))

و من از آن روز در این فکر هستم

که آیا این مرد دیوانه است

یا مردم شهر ما دیوانهاند

که او را دیوانه میپندارند؟؟...

  • کنیز ملکه مدینه
folder98 facebook

آپلود عکسکد تغییر تصویر پس زمینه